Monday, December 21, 2009

او هم رفت



غصه ام گرفت و هرچه مي گذرد بيشتر دلم مي گيرد از رفتن او.نمي شناختيمش.ديشب قطعه فيلمي را ديدم که گويا مصاحبه عماد الدين باقي بود با او.وقتي سوال کرد آيا لطيفه هايي را هم که درباره شما ساخته مي شد شما متوجه مي شديد؟با آن لحن دوست داشتني و آرام: بله.به ما مي گفتند...ناراحت مي شديد وقتي اينها را مي شنيديد؟ نه خير!اچقدر دلم گرفت.چقدر دلم مي خواست زار زار گريه کنم براي مردي که اينقدر بزرگ منش بود و نمي شناختيمش.چقدر قلبم به درد آمد وقتي صدايش را شنيدم که با آن صداي مهربان و پير و مظلوم شعري را به زبان انگليسي براي باقي مي خواند و در آخر مصاحبه گفت : خوب ، ديگر يواش يواش برويم براي خواب.اي مرد بزرگ.خوابي چنين آسوده برازنده توست.به شکوفه ها به باران برسان سلام ما...1

Monday, November 30, 2009

چند سوال بي جواب

چرا هيچ خلوت عاشقانه اي خلوت نيست ؟ازدحام جمعيت است در تختخوابي دو نفره؟چرا هر کسي چند نفر است چهره هايي تمامن گوناگون؟ چرا عاشق کسي مي شويم اما با کس ديگري به بستر مي رويم؟چرا عشق ج ماعي است دسته جمعي که در آن هر کسي هر کسي را مي - گا - يد جز من که هميشه گا - ئيد-ه مي شوم؟
"وردي که بره ها مي خوانند-رضا قاسمي-انتشارات خاوران-پاريس آوريل 2007"

Tuesday, November 17, 2009

شرکت 2

تصوير ذهني شماره 17
ا...از رئيس دفترم می خواهم برای ساعت 11 جلسه ای با مدير موسسه خيريه اي که برای کمک به آموزش کودکان سراسر دنيا تشکيل داده ام ترتيب دهد تا اوضاع را بررسی کنيم.قصد دارم علاوه بر درصد ثابت ماهيانه ای که از سود شرکت در آن هزينه می شود ، يک سيستم مستقل کسب درآمد برای آن تشکيل دهم که منافعش مستقيمن در خود خيريه خرج شود.به نظرم به اين ترتيب می شود کارهای بزرگتری انجام داد.سيستم کاري خيريه بر مبناي شناسايي کودکان با استعداد در سراسر دنيا و تامين کليه هزينه هاي تحصيل تا پايان تحصيلات تکميلي و برگزاري دوره هاي آموزشي خاص براي اين افراد است.مدير موسسه مي گويد تا پايان سال گروه اول استعدادهاي ايراني تحصيلاتشان را تمام مي کنند.از رئيس دفترم مي خواهم با مدير منابع انساني هماهنگ کند تا برنامه اي براي جذب حداکثري آنها در شرکت خودم تنظيم کند.ا
جلسه که تمام مي شود فنجان قهوه ام را بر مي دارم و به ويوي بيرون از پنجره خيره مي شوم.امروز هم يکي ديگر از قدمهاي موفقيتم را برداشتم.اينجا معناي لذت از زندگي را با تمام وجودم درک مي کنم.ا

Monday, November 16, 2009

شرکت


تصوير ذهنی شماره 16

از در ورودی ساختمان داخل می شوم و به سمت آسانسور می روم.دفتر من طبقه آخر اين ساختمان چند طبقه است.در طبقه های مختلف کارکنان بخشهای مختلف در بين پارتيشنها مشغول کار هستند.طبقه آخر اختصاص دارد به دفتر کار من و معاون مالی ام که هر روزه بايد گزارشی از وضعيت مالی شرکت در اختيارم بگذارد.از آسانسور بيرون می آيم و وارد اتاقم می شوم.کمی بعد رئيس دفترم وارد اتاق می شود و گزارشی از تماسها و اتفاقات و جلسات مهم در اختيارم می گذارد تا برنامه های روز را با هم ست کنیم.اولين جلسه هر روزه ام با معاون مالی است.مي آيد و گزارشی می دهد.وضع شرکت هر روز بهتر می شود.پيشنهاد می دهد تا دفتر خاورميانه را هم فعال کنيم.موافقم.قبل از اينکه من چيزی بگويم خودش ايران را پيشنهاد می کند و می گويد ايران اکنون به ثبات رسيده و در آينده ای نزديک به قطب اقتصادی خاورميانه تبديل خواهد شد.اينها را که می گويد خودم را باد می کنم و گردنم را می کشم.بعد از آنچه اتفاق افتاد ايران به سرعت در حال تغيير است.او هم می فهمد که خوشحالی من از کجاست.لبخندی می زند و از اتاق خارج می شود تا زمينه کار را فراهم کند...ا

پرواز مي کنيم

- salgamos a voltar,querida mia (اسپانيايي : به پرواز در آئيم محبوب من )
بله.پرواز کنيم اما با شرايط من!ا
(کنار رود پيدرا نشستم و گريستم-پائولوکوئيلو-انتشارات کاروان-برگردان : آرش حجازي)

Saturday, November 7, 2009

به بهانه درگذشت مسعود رسام خالق خانه سبز



تکه ای از سريال خانه سبز با اجرای زنده ياد خسرو شکيبايي



من هم اعتراض دارم آقای قاضی

اعتراض دارم به رنگ سرخ که سوزاننده است

اعتراض دارم به رنگ آبی که سرده

و به زرد که رنگ جدائيه

چون به نظر من آقای قاضی

رنگ روح زندگی سبزه

فقط سبز

Monday, November 2, 2009

همخونه

تصوير ذهنی شماره 15
از دانشگاه ميام خونه و بساط قهوه رو آماده می کنم.روی مبل ولو میشم و پاهام رو روی زيرپايي چرمی تپل زرد رنگ مخصوص خودم میندازم و یه کتاب میگیرم جلوم و چرت زنان منتظر میشم تا بقیه بچه ها هم از سر کار و درس برگردند.فردا شنبه است و تعطیل .واسه همین امشب رو می تونیم تا دم دمای صبح بیدار بمونیم و پوکر بازی کنیم.بچه ها دونه دونه میان خونه.برق تعطیلی رو توی چشای تک تکشون میشه خوند.به بساط قهوه نگاه می کنن و هرکسی یه جوری شروع میکنه به تیکه انداختن .چون این اولین باریه که یکی داوطلبانه واسه همه بساط رو آماده کرده...ا

Sunday, October 25, 2009

داستان بی نظير يک آوازخوان کم نظير


اينکه اصولن و اساسن نسل قبلی ما علاقه ای به ترک عادت ندارد و ترجيح می دهد که هميشه همه چيز همانی باشد که بوده و همانطوری عملی شود که می شده موضوع تازه ای نيست و بر همين اساس هم خواننده ای مانند محسن نامجو برای اعطا شدن نام هنرمند به خود از جانب جامعه هنری پيشکسوتان خواننده و آهنگساز و نوازنده و ... با مشکلات زيادی روبرو شد و چه بسا هنوز هم خيليها او را هنرمند نمی دانند.اما آن عاملی که باعث محبوبيت و کسب شهرت نامجو بين نسل تازه جامعه ايران شد چيزی نبود جز نو آوری.ارائه يک روش تازه ، يک صدای تازه ، يک موسيقی تازه و البته اشعاری با مضامين تازه و عريان.محبوبيت نامجو برای غم ملموس "جبر جغرافيايي" و فريادهای مرگبار و عاشقانه "ترنج" و آسمانی کردن بی پروای "زلف" معشوق بود.شجاعت نامجو برای تجربه های جديد عامل اصلی موفقيت اوست.اما اين روزها آلبوم "آخ" نامجو و مخصوصن قطعه "بی نظير" را خيلی ها تاب نمی آورند . اگرچه همه سعی می کنند ژست روشنفکری خود را حفظ کنند و به روی خود نياورند که علت مخالفتشان ورود نامجو به "منطقه ممنوعه" است!ا

قطعه بی نظير در هنر معاصر ما واقعن بی نظير است.يعنی باز هم نامجو ساختاری را شکسته و اين بار "حريم مقدس تن و اسرار مگو " را مورد کند و کاو قرار داده و اين کند و کاو را نه با زبان نمادين و ايما و اشاره که کاملن عريان و بی پرده در مقابل شنونده گذاشته است.تصوير پردازی بی نظير نامجو در شعر قطعه و دکلمه بی نظير او با فراز و فرودهايي هماهنگ با شعر و موسيقی زمينه مناسب آن ، همه و همه دست به دست هم داده اند تا يک فيلم اروتيک واضح جلو چشم شنونده قطعه تجسم پيدا کند و اين دقيقن عاملی شده برای زير سوال بردن قطعه و آلبوم آخر محسن نامجو.چرا که در ذهن نا خود آگاه ما ورود به اين حيطه تابويي است که شکستن آن هزينه زيادی را می طلبد.اين همان ديدگاه معتقد به "قداست بيهوده تن" است که اليزه در اين پستش به خوبی به آن اشاره کرده است.به نظر می رسد هنوز برای شکستن اين تابو ها راه زيادی را در پيش داريم و نامجو باز هم در اين مسير نو آور است
مرتبط:

پ ن : بر خلاف گفته سرزمين رويايي در پست بالا قطعات نامجو قطعات آلبوم جديد را در خارج از ايران نساخته و به گفته خودش غالب آنها مربوط به ساليان پيش و هنگام حضورش در ايران هستند.تنها عاملی که به نظر من باعث ضعف اين آلبوم شده نا هماهنگی و عدم همخوانی قطعات مختلف آلبوم است.به نظرم بهتر بود در چينش و انتخاب آهنگها برای آلبوم دقت بيشتری صورت می گرفت.از طرفی ظاهرن نامجو تصميم به نوعی لجبازی با سيستم در ايران داشته تا پاسخی به حکم محکوميت پنج ساله اش به زندان داده باشد.در ايران هميشه و هميشه سياست نقش مهمی در رويدادها دارد.در اين مورد هم همينطور

Wednesday, October 21, 2009

تصوير ذهنی شماره 14
برای بار آخر ظاهرم را در آینه آسانسور چک می کنم.گره کراوات را محکم می کنم و از آسانسور خارج می شوم.بيرون در راننده داخل ماشين منتظر است.از در عقب سوار می شوم و ماشين حرکت می کند.فاصله بين خانه وشرکت را هميشه می گذارم برای خواندن اخبار اقتصادی روز و اگر وقت باشد چک کردن ايميلها.دستيارم برنامه امروز را ايميل کرده است.نگاهی بهش می اندازم.امروز روز سبکی است.جلسه خاصی ندارم .اين روزها معمولن جان می دهند برای فکر کردن به طرحهای جديد و احتمالن سر زدن به بخشهای مختلف شرکت و قهوه خوردن با مديران بخشها.روزنامه ها هم انگار امروز تصميم گرفته اند روز بی سر و صدايي داشته باشند.خبر خاصی نيست.ماشين می ايستد.رسيده ايم.هيچوقت دوست نداشته ام که برای باز کردن در صبر کنم اما اينها در اين شهر جزئی از بيزينس به شمار می آيند.در عوض سعی می کنم با يک لبخند گرم به نگهبان که در را برايم باز کرده است اين موضوع را جبران کنم.وارد ساختمان میشوم .در ذهنم صحنه هايي از فيلم دويل وير پرادا را که مدير وارد شرکت می شود را مرور می کنم و نا خودآگاه از اين مقايسه خنده ام می گيرد...ا

پ ن 1 : اينکه يکی دلش بخواهد يک روز سوار يک اتوبوس بشود و برود تا آخر خط و آنجا دوباره سوار يک اتوبوس ديگر و همينطور تا آخر شب شهر را بگردد نماد افسردگی است ؟ خب اين چه ربطی به اين تصوير ذهنی داشت؟!ا
پ ن 2 : بعضی صحنه ها از بعضی فيلم ها هميشه در ذهن آدم می مانند.اين صحنه وارد شدن خانم رئيس به دفتر مجله مد در فيلم د دويل وير پرادا هم برای من از آن صحنه هاست.ها؟خيلی جلفم؟

Tuesday, October 13, 2009

بهنود شجاعی اعدام شد.به همين سادگی

خبر : بهنود شجاعی اعدام شد
خبر : مادر مقتول خود چهارپایه را از زیر پای بهنود شجاعی کشید
نقل قول از مادر مقتول : دیشب راحت خوابیدم
نقل قول از مادر مقتول : مادربزرگ بهنود با من بد صحبت کرد
نقل قول از مادر مقتول : خانواده بهنود به جای من و خدا از حقوق بشر کمک می خواستند
نقل قول از مادر مقتول : يک مشت حقوق بشری خدانشناس دنبال عفو بهنود بودند

سوال : مقصر کيست؟ بهنود ؟ مادر مقتول ؟ دادگاه ؟ جامعه ؟ من؟ تو ؟ حقوق بشر ؟ آنهائيکه به دنبال عفو بهنود بودند؟ وکيل بهنود ؟ رسانه هايئکه يک طرف را حق و يک طرف را باطل معرفی کرده بودند؟ مقصر واقعن کيست؟

Wednesday, October 7, 2009

مزرعه


تصوير ذهنی شماره 11
توی بالکن روی صندلی چوبی - از اينها که مثل نانو جلو و عقب می روند- نشسته ام و به درختان سرو روبرو نگاه می کنم.سعی می کنم حرکت صندلی را با رقص نور طبيعی و وهم انگيز انعکاس نور شب در آب لرزان استخر جلو ساختمان هماهنگ کنم.ساختمان دو طبقه که استراحتگاه آخر هفته‌هاست وسط مزرعه ای واقع شده که يک رديف سرو بلند و ديواری از شمشادهای سبز محوطه آنرا از مزرعه جدا می کند.با خود قرار گذاشته‌ام هميشه تعطيلات آخر هفته را در اين ساختمان بگذرانم تا فرصتی داشته باشم برای آرامش و فکر کردن.فکر کردن تنها بخشی از زندگی است که حاضر نيستم به هيچ عنوان وقت آنرا به بخشهای ديگر صدقه بدهم.

Sunday, September 27, 2009

شیپور

امروز يکی از بچه‌ها زنگ زد و به رسم هميشه که به جای سلام و عليک اول مکالمه باید یه گلواژه ای بگه گفت :"تا حالا شده یه دختری بیاد تو خلوت دلت شیور بزنه؟"يه کم فکر کردم و گفتم نه!ا
حالا که فکر می کنم می‌بينم بد‌جوری دلم مي‌خواد يکی باشه که بتونم انقدر بهش اعتماد کنم که به خلوت دلم راهش بدم و بذارم توش شیپور بزنه.چیزی که تا حالا نشده!ا

Wednesday, September 23, 2009

کلبه


تصوير ذهنی شماره 10
يک کلبه چوبی با سقف شيروانی وسط جنگل و بالای يک تپه سر سبز.بعد از يک سال کار و دوندگی ، بدون موبايل و لپ و تاپ و تلويزيون و راديو و فقط با سه - چهار کتاب عالی و يک کوله پشتی به اين کلبه آمده ام.صبح‌ها خروسخوان از خواب بيدار مي‌شوم و بعد از صبحانه‌ای از شير تازه و تخم مرغ محلی ، کارم پياده روی و گشت و گذار در در جنگل است و کتاب خواندن در فضای باز و نفس کشيدن در هوای بدون دود و سبک بالای کوه و گهگاه گپ زدن با مردم ساده دل روستاهای اطراف.محلي‌ها برايشان عجيب است که اين ميهمان هر ساله را چه چيزی وا می دارد که هياهو را رها کند و با لذت اينگونه از همه چيز دور شود.برايشان توضيح میدهم که در جايي که من از آن مي آيم همه چيز هست و فقط يک چيز ناياب است.آرامش...ا

Tuesday, September 8, 2009

کمی شفاف سازی

در پست قبلی دوستی مطلبی را در رابطه با بيانی که از رقص داشتم در کامنتها آورده بود که بدليل عصبانيت بيش از حد اين دوست لازم شد چند خطی در اين باره بنويسم.هرچند قصد داشته و دارم که اينجا را همين قدر خيالپردازانه حفظ کنم اما گاهی نوشتن مطلبی با برچسب "دو دقيقه خارج از خيالپردازی" را از دوستان و خوانندگان عزيز رخصت می خواهم.اما بعد :ا

اول اينکه بنده رقص را به معنی عام آن تنها به جهت تحريک طرفين نمی دانم.رقص هايي که ريشه در فرهنگهای ملل گوناگون دارد هنری است فاخر و پر معنی که با تمام وجود آدمی اجين است و بارها گفته ام که رقص از نوزادی در وجود انسان خودنماي می کند و اندک نوای موسيقايي نوزاد انسان را به جنبش وا می دارد و اين هيج نمی تواند باشد مگر نزديکی اين هنر با وجود انسان.اما آنچه که من به آن اشاره کردم و علی رغم آنچه که شما برداشت فرموديد نه در جهت نفی که صرفاً اعلام نظری بی طرفانه بود ، رقصی است که به گمانم اين روزها نام آنرا هي پاپ يا چيزی شبيه اين می گذارند که البته سابفه زيادی ندارد و اگر اشتباه نکنم به همين چند ده سال اخير باز می گردد.بنده در اين نوشته بيان کردم که معنی اين رقص را نمی فهمم و اين بيانی محتاطانه بود از حرکتی عاری از مفهوم که البته مجدداً می گويم که نفی پذير نيست اما از نظر من در عرصه هنر رقص به ديد هنری جای نمی‌گيرد.چرا که هنر بيان مفهومی با زبانی زيبا و گاهاً غير مستقيم است .رقصهای سنتی همگی دارای اين مفاهيم هستند.بويژه رقصهای سنتی اروپايي که همراهی هميشگی زن و مرد با هم در اين رقصها زيبايي و عمق مفهوم برابری و همپايي دو جنس را به رخ می‌کشد.ا
حال از صبح نويس عزيز که با آن زبان تند ذهن خيالپرداز را "همان ذهن بیماری که در خواندن توضیح المسائل به نزدیکی انسان و بز و گاو نیز تامل و تحمل می‌کند و همان ذهنی که در سودان ، پوشیدن شلوار توسط زن را تحریکی برای مرد قلمداد می کند " دانسته سوال می‌پرسم که از نظر ايشان معنی نهفته در رقص هيپاپ چيست؟باز هم لازم می دانم که تکرار کنم که اين بيان به هيچ عنوان برای نفی و يا ضد ارزش يا بی‌ارزش و بی‌ثمر دانستن اين نوع از رقص نيست.بلکه به اعتقاد من هر عامل بشری که بوجود آمده و ماندگار شده دليلی بر وجود نياز بشر به آن عامل بوده و همين نياز دليلی بر تداوم وجود آن است و بنا براين نمی‌توان آنرا نفی کرد.ا
اما از اين موضوع که بگذريم نحوه بيان نظر دوست عزيزم صبح نويس متاسفانه از رخنه فرهنگی در ميان ما حکايت دارد که سردمداران آن اين روزها در عرصه‌های اجتماعی قدرت را به دست گرفته اند و همواره راه توجيه طرف مقابل را در هتاکی و برچسب زنی می دانند و متاسفانه شاهديم که اين طرز تفکر چه نتايچی را به دنبال داشته است.البته آنانی که اين روش برخورد با مخالف را در پيش گرفته اند بدليل آن است که چاره ای و جوابی ندارند و لذا نحوه برخوردشان را می‌توان فهميد .اما توسل به چنين روشی از سوی نسلی که داعيه مبارزه با اين روش را دارد و خود را منتقد شرايط اين روزها قلمداد می کند تنها و تنها باعث تاسف و نگرانی عميق است از آنچه که ساليان آينده اين مرز و بوم شاهد خواهد بود.ا


پ ن : کسی از دوستان راهی رو سراغ داره که به بلاگر بفهمونم در عین اینکه نوشته‌ها رو از راست به چپ می‌نویسه اول و آخر خطها رو هم یکسان کنه و بالعکس؟


Thursday, September 3, 2009

تنها نشينی


يک سالن بزرگ با يک سقف بلند .سالن تاريک است و اندک نور آن را لامپهای رنگارنگ رقص نور می سازد.جلو سالن نوازندگان و خواننده مشغول اجرای برنامه شان هستند و عده ای هم مشغول رقص.از همان رقصهايي که هيچ وقت معنی اش را نفهميدم .از همانها که مرد و زن جلو هم می ايستند و با ضرباهنگ موزيک خودشان را تکان می دهند و تمام مدت نگاه مرد به پايين تنه زن است و تمام حواس زن به از خود بی خود کردن مرد و تنها فلسفه وجودی اش می تواند آماده شدن برای يک شب بيداری در تختخواب باشد!انتهای سالن تعدادی کاناپه قرار گرفته برای کسانيکه مثل من نايت کلاب را تنها برای تجربه چند ساعت آرامش در شلوغ ترين فضای انسانی می خواهند.روی يکی از اين کاناپه ها می نشينم و محتويات قرمز رنگ ليوان توی دستم را مضمضه می کنم.توی ذهنم بازی هميشگی "کشف رابطه افراد" را شروع می کنم و برای کسانی که در قاب روبرويم می گنجند در ذهنم داستان می سازم که نشستن يک تنهای ديگر روی همان کاناپه ای که من روی آن نشسته ام رشته افکارم را پاره می کند...ا

Sunday, August 30, 2009

خانم رئيس جمهور

صبح موقع صبحانه تلويزيون را روشن می کنم و خانم رئيس جمهور را می بينم که گزارش هفته گذشته کاریش را در "گفتگوی هفتگی رئيس جمهور" مطرح می کند...!ا


پ ن : يک طوفان هوای تازه - گفتگوی ويژه با مسيح علي نژاد- باعث شد تمام قد به احترام زنان و دختران اين مرز و بوم بايستم

Thursday, August 27, 2009

يک خيالپردازی از نوع حسرت

همچين که آدرس فيس بوک را در قسمت ادرس بار وارد می کنم به سرعت باد صفحه باز می شود و با فايلهای يوتيوب و کامنت گذاری برای اين و آن لحظات خوشی را می گذرانم ...!ا

پ ن :امان از بی ای دی اس الی !ا

Saturday, August 22, 2009

آپارتمان

متراژش کم است.حدود 60 متر.طبقه نهم يک برج.از در که وارد می شود اولين چيزی که جلب توجه می کند سبزی ميز بيلياردی است که جلو سکوی اپن آشپزخانه قرار گرفته.کنار سکوی اپن يک بار کوچک چوبی تعبيه شده که ليوانهای پايه دار بلوری و بطريهای رنگارنگ را در خود جا داده است.کف ، سراميک سفيد است و ديوارها پر شده از تابلوهای نقاشی و عکسهای هنری سياه و سفيد.آن طرف تر جايي که سالن خانه را تشکيل می دهد يک کاناپه بزرگ تخت شو با رويه مخمل سفيد و دو بالش بزرگ قرمز جگری و دو کاناپه تک نفره از همين ست دور يک ميز کوچک روبروی تلويزيون ال سی دی روی ديوار چيده شده.غير از چراغ سقفی آويزان روی ميز بيليارد و يک لوستر کوچک روی ست مبلمان روشنايي خانه را آباژورهای رنگارنگ و شمعهايي تامين می کنند که اينجا و آنجا پخش شده اند و فضای سنگينی را ايجاد می کنند.شمعها را روشن می کنم.ليوانی را بر می دارم و از يخ دان دو قطعه يخ داخلش می اندازم و کمی پرش می کنم.سی دی را که داخل دستگاه می گذارم صدای موزيک از باندهایي که در ديوارها تعبيه شده بلند می شود.روی کاناپه می نشينم و سرم را به پشتی تکيه می دهم و در آرامش آهنگ غرق می شوم...ا

Wednesday, August 19, 2009

دو دقيقه خارج از خيالپردازی

هر قدر هم که بخواهی خودت را به آن راه (همان کوچه علی چپ معروف ) بزنی که اوضاع عادی است و ديگر همه چيز تمام شد نمی شود.هنوز هر لحظه خبری می رسد.يکی دردناک ، يکی اميدوار کننده و يکی نا اميد کننده.اما آنچه که به قول صبح نويس مسلم است شرايط به حالت عادی بر نگشته .اينها را نوشتم تا بگويم وقتی تمام وجودت را زشتيها و زيباييهای اين روزها پر کرده طبيعی است که خيالپردازيهايت هم از همان آب و رنگ باشد.با اين توصيف من خيالپرداز هنوز يک چيز را نمی توانم درک کنم.اينکه يک روز کسی اس ام اسی برايم فرستد و وقتی جواب نمی دهی تا بلکه متنبه شود باز هم تکرار می کند و تکرار و تکرار و بعد که زنگ می زنی و برايش توضيح می دهی که چرا نبايد اس ام اس بفرستد ، چرا بايد تلوزيون دروغپرداز را تحريم کند ، چرا و چرا و چرا... لبخندی به پهنای صورتش می نشيند و می گويد : آخه عادت کردم! يا خب پول زنگ زدن از اس ام اس بيشتر ميشه !، يا خب آدم نمی دونه طرفش تو چه موقعيتیه شايد نشه زنگ زد الان بهش! يا بدتر از آن : آخه من فقط به فلان جنس ، فلان خوراکی ، فلان وسيله که تو تلويزيون تبليغ ميشه عادت دارم!!!نمی دانم .شايد هم من زيادی سخت گيرم.اما به نظرم اين قبيل کارها حداقل کارهايي است که ما بايد به آن متعهد باشيم.شرايط ما شرايط عادی نيست.اين را بايد روزی هزار بار به خودمان گوشزد کنيم.ما در حال نبرديم.

Friday, August 14, 2009

ببخش


روزنامه را روی ميز پرتاب می کند و در حاليکه می شود خشم را از چشمانش خواند برای خودش مقداری آب در ليوان می ريزد.هميشه اين ظرافتها همراهش هست.اگر من بودم در اين شرايط صد در صد بطری را سر می کشيدم!آب را که می نوشد می گويد : "اسناد جديدی رو که منتشر شده ديدی؟"آرام بلند می شوم و به طرفش می روم.دستش را می گيرم و هدايتش می کنم تا مبل بنشيند.می گويد :"آخه...آخه چطور يک انسان می تونه همچين کارايي با يه انسان ديگه بکنه؟"روزنامه را بر می دارم و کنارش می نشينم.تيترها را نگاه می کنم : "افشای ابعاد تازه ای از جنايات شکنجه گاهها" ، "دادگاه عوامل قتل و شکنجه برگزار شد" ، سوگند رئيس جمهور :"اين سرزمين همچون تاريخ پر افتخارش مبداً حقوق بشر خواهد بود"می گويم :"ديگه بايد فراموش کنيم.بايد ببخشيم.بايد..." توی حرفم می پرد :" ببخشيم؟!مگه ميشه؟ بخون ببين چه بلاهايي سر جوونا مياوردن تو زندان" بلند می شوم و کتاب "اسکاول شين" را که هميشه جايي دم دست است می آورم و از صفحه ای برايش می خوانم :" برای دشمن خود برکت بطلبيد تا او را خلع سلاح کنيد!" ناگهان مثل اينکه آبی بر آتش بريزی آرام می شود.کتاب را از دستم می گيرد ، سرش را روی شانه ام می گذارد و مشغول خواندن می شود.دوباره نگاهی به روزنامه می اندازم :"در مجلس نمايندگان تصويب شد : مطبوعات و تلويزيونهای خصوصی در انتشار مطالب آزادند" به او نگاه می کنم که حالا سرگرم دوباره خوانی کتاب است.

Monday, August 10, 2009

تازه وارد

ليوان بلوری پايه داری را که حالا رنگ قرمز محتوياتش فروکش کرده روی ميز می گذارم و پايه باريکش را ميان انگشتان گرفته و در حاليکه به آن خيره شده ام کمی آنرا می چرخانم.هميشه برايم سوال بوده که اين رستورانها با روميزيهای سفيدی که لک های غذا و نوشيدنی مشتريان بی خيالی مثل من روی آنها افتاده چه می کنند که هميشه اينقدر روميزي ها براق و سفيدند! سايه ای را روی ميز احساس می کنم .آرام سرم را بالا می اورم و به بانويي که در يک لباس شب زيبا تاسب اندامش را به رخ بيننده می کشد نگاه می کنم.دختر لبخندی بر لب دارد و کتابی را ميان دستانش به سينه می فشرد.نشانه خوبی است .در اين بازار بی تفاوتی و سطحی نگری.از جا بلند می شوم و با تازه وارد دست می دهم .مثل جنتلمن ها صندلی روبرو را از پشت ميز کنار می کشم تا راحت بنشيند.در حاليکه روی صندلی خودم می نشينم به گارسون اشاره می کنم تا ليوانها راپر کند و خودم را آماده می کنم برای يک شب لذت بخش و يک مکالمه طولانی...ا

Sunday, August 9, 2009

مرد ديوانه

روبروی در ساختمان وزارتخانه که می رسم مردی را می بينم که يک چهارپايه زير پايش گذاشته و طوری که انگار برای جمعيتی عظيم سخنرانی می کند با هيجان زيادی بالا و پايين سيستم را به هم می بافد.دو - سه نفری هم پاي صحبتهايش می ايستند و وقتی ميبينند حرفهايش صد من يک غاز است راه خود را می گيرند و می روند.مامور پليسی که ظاهراً برقرای امنيت اين محله امروز به عهده اوست آن اطراف می پلکد.هنوز هم مرد نا راضی مشغول بد و بيراه گفتن به سيستم است.پليس نزديک او می شود ، نگاهش می کند و بعد گويي نا سزاهای او را نمی شنود با خونسردی و بی تفاوتی راه خود را می گيرد و می رود.مرد روی چهارپايه ده دقيقه ای فحشهايش را می دهد و بعد از چهارپايه پايين می آيد.چهارپايه اش را زير بغل می گيرد و می رود.مرد پليس آن طرف تر دست پير زنی را گرفته و او را کمک می کند تا از خيابان رد شود.به خودم می آيم و نگاهی به ساعتم می اندازم.هنوز پنج دقيقه ای تا شروع جلسه مانده است.وارد ساختمان می شوم و مرد معترض ،پليس ، آن پيرزن و دو سه نفر شنونده آن مرد را پشت سر می گذارم و در دل می گويم : چقدر هوا دلپسند شده است!ا

Friday, August 7, 2009

ندای سبز


پشت اينترنت نشسته ام و عکسهای مراسم امروز را می بیينم.يادبود شهدای آزادی.ستونی سر به آسمان برافراشته مانند فرياد تمام کسانی که اين روز را به ما هديه دادند.از زير ستون نور سبزی تا به آسمان پرواز می کند.می گویند اين طرح مشترکی از زوج هنرمندی است که خواسته اند به اين وسيله دين خود را به آزادگان ادا کرده باشند.هر چه باشد اين زوج نقش مهمی در تمام اين روزها داشته اند.اسم بنا را گذاشته اند بنای "ندای سبز"از آن طرف صدای تلوزيون را می شنوم که گوينده می گويد قرار است مراسم سوگند رئيس دولت جديد در محل همين بنا با حضور ميليونها نفر برگزار شود.می گويد برآوردها نشان می دهد که اين مراسم با مراسم سوگند رئيس جمهور ايالات متحده برابری خواهد کرد.اين را که می شنوم چشمانم را خيره به آن ستون سبز سربرافراشته می دوزم و ناخود آگاه سرم را بالا می کشم و مثل اينکه باد کرده باشم نشئگی غروری عجيب وجودم را پر می کند...ا

Thursday, August 6, 2009

معامله


گره کراواتم را سفت می کنم و نگاهی در آينه به خودم می اندازم.هميشه اين رنگ کت و شلوار را دوست داشته ام.به آدم احساس قدرت می دهد.کت و شلوار سرمه ای تيره با پيراهن سفيد آهار خورده و کراوات طرح دار قرمز.ادوکلن محبوبم را که بوی سرد اما قوی دارد بو می کشم و شيشه اش را با فاصله از خودم می گيرم و اسپری می کنم.يک ، دو ، سه ، چهار...پوست صورت تازه تراشيده به خاطر الکل ادوکلن به طرز خوشايندی می سوزد.از پشت در صدا می کنند : "از شرکت تماس گرفتند گفتند جلسه راس ساعت 9 شروع می شود." امروز معامله بزرگی در پیش داريم.می گويم با آنها تماس بگيرد و بگويد گزارش نهايي ساعت 8 روی ميز من باشد.امروز هم پيروزی با من است...ا


Wednesday, August 5, 2009

اين دختران معصوم


صبح است.پشت شيشه پنجره کافه ای رو صندلی چوبی لهستانی نشسته ام و پاهايم را به هره پنجره قلاب کرده ام.سيگارم را که می کشم با هر پک ، جرعه ای از قهوه ترکم را می نوشم که تلخی آن تلخی سيگار را بپوشاند.از پشت پنجره مردم را می بينم که شاد و آزاد دارند می روند تا به کارشان برسند.با خودم می گويم :"اين دختران چقدر در اين لباسهای آزاد ، معصومند"! و ناخودآگاه لبخندی بر لبانم می نشيند و وجودم از شادی پر می شود.

Tuesday, August 4, 2009

تجسم همه چيز است


در کتاب راز جمله ای بود که تمام حرف کتاب در آن خلاصه می شود :"تجسم همه چيز است".اينجا تصاوير ذهنی مرا منتش خواهد کرد.کوتاه و ساده.اينکه اين تصاوير از کجا می ایند ؟ نمی دانم! و اينکه انتشار آنها چه نفعی دارد؟ باز هم نمی دانم.اما از يک چيز مطمئنم.گاهی اين تصاوير آنقدر خيال انگيزند که دوست دارم حتی با نوشتن هم که شده به انها تجسم ببخشم.اين کار را قبلاً هم کرده بودم.اما نه منسجم و به اين شکل.به نظرم اين وبلاگ حداقل جايي خواهد بود برای آرامش فکری خودم.ای کاش برای خواننده هم چنين حسی داشته باشد...ا