Monday, November 16, 2009

شرکت


تصوير ذهنی شماره 16

از در ورودی ساختمان داخل می شوم و به سمت آسانسور می روم.دفتر من طبقه آخر اين ساختمان چند طبقه است.در طبقه های مختلف کارکنان بخشهای مختلف در بين پارتيشنها مشغول کار هستند.طبقه آخر اختصاص دارد به دفتر کار من و معاون مالی ام که هر روزه بايد گزارشی از وضعيت مالی شرکت در اختيارم بگذارد.از آسانسور بيرون می آيم و وارد اتاقم می شوم.کمی بعد رئيس دفترم وارد اتاق می شود و گزارشی از تماسها و اتفاقات و جلسات مهم در اختيارم می گذارد تا برنامه های روز را با هم ست کنیم.اولين جلسه هر روزه ام با معاون مالی است.مي آيد و گزارشی می دهد.وضع شرکت هر روز بهتر می شود.پيشنهاد می دهد تا دفتر خاورميانه را هم فعال کنيم.موافقم.قبل از اينکه من چيزی بگويم خودش ايران را پيشنهاد می کند و می گويد ايران اکنون به ثبات رسيده و در آينده ای نزديک به قطب اقتصادی خاورميانه تبديل خواهد شد.اينها را که می گويد خودم را باد می کنم و گردنم را می کشم.بعد از آنچه اتفاق افتاد ايران به سرعت در حال تغيير است.او هم می فهمد که خوشحالی من از کجاست.لبخندی می زند و از اتاق خارج می شود تا زمينه کار را فراهم کند...ا

No comments: