Wednesday, October 7, 2009

مزرعه


تصوير ذهنی شماره 11
توی بالکن روی صندلی چوبی - از اينها که مثل نانو جلو و عقب می روند- نشسته ام و به درختان سرو روبرو نگاه می کنم.سعی می کنم حرکت صندلی را با رقص نور طبيعی و وهم انگيز انعکاس نور شب در آب لرزان استخر جلو ساختمان هماهنگ کنم.ساختمان دو طبقه که استراحتگاه آخر هفته‌هاست وسط مزرعه ای واقع شده که يک رديف سرو بلند و ديواری از شمشادهای سبز محوطه آنرا از مزرعه جدا می کند.با خود قرار گذاشته‌ام هميشه تعطيلات آخر هفته را در اين ساختمان بگذرانم تا فرصتی داشته باشم برای آرامش و فکر کردن.فکر کردن تنها بخشی از زندگی است که حاضر نيستم به هيچ عنوان وقت آنرا به بخشهای ديگر صدقه بدهم.

2 comments:

Leo said...

ولی متاسفانه من هرگز نتونستم توی مزرعه آرامش ببینم...

و اینکه می خواستم اعتراف کنم ، نفر اول
e
لینکدونی بودن ، خیلی کیف داره !

ممنون...

Farvehar said...

اون موقعی که بابام تو ماشين نوار مرضيه میذاشت و کلی باهاش حال میکرد هيچوقت فکر نمی کردم یه روزی ممکنه من هم از يه همچين آهنگی خوشم بياد.اما الان خوشم مياد.آرامش مزرعه هم يه چيزيه تو همين مايه ها