Wednesday, August 5, 2009

اين دختران معصوم


صبح است.پشت شيشه پنجره کافه ای رو صندلی چوبی لهستانی نشسته ام و پاهايم را به هره پنجره قلاب کرده ام.سيگارم را که می کشم با هر پک ، جرعه ای از قهوه ترکم را می نوشم که تلخی آن تلخی سيگار را بپوشاند.از پشت پنجره مردم را می بينم که شاد و آزاد دارند می روند تا به کارشان برسند.با خودم می گويم :"اين دختران چقدر در اين لباسهای آزاد ، معصومند"! و ناخودآگاه لبخندی بر لبانم می نشيند و وجودم از شادی پر می شود.

No comments: