Monday, December 21, 2009

او هم رفت



غصه ام گرفت و هرچه مي گذرد بيشتر دلم مي گيرد از رفتن او.نمي شناختيمش.ديشب قطعه فيلمي را ديدم که گويا مصاحبه عماد الدين باقي بود با او.وقتي سوال کرد آيا لطيفه هايي را هم که درباره شما ساخته مي شد شما متوجه مي شديد؟با آن لحن دوست داشتني و آرام: بله.به ما مي گفتند...ناراحت مي شديد وقتي اينها را مي شنيديد؟ نه خير!اچقدر دلم گرفت.چقدر دلم مي خواست زار زار گريه کنم براي مردي که اينقدر بزرگ منش بود و نمي شناختيمش.چقدر قلبم به درد آمد وقتي صدايش را شنيدم که با آن صداي مهربان و پير و مظلوم شعري را به زبان انگليسي براي باقي مي خواند و در آخر مصاحبه گفت : خوب ، ديگر يواش يواش برويم براي خواب.اي مرد بزرگ.خوابي چنين آسوده برازنده توست.به شکوفه ها به باران برسان سلام ما...1