تصوير ذهنی شماره 10
يک کلبه چوبی با سقف شيروانی وسط جنگل و بالای يک تپه سر سبز.بعد از يک سال کار و دوندگی ، بدون موبايل و لپ و تاپ و تلويزيون و راديو و فقط با سه - چهار کتاب عالی و يک کوله پشتی به اين کلبه آمده ام.صبحها خروسخوان از خواب بيدار ميشوم و بعد از صبحانهای از شير تازه و تخم مرغ محلی ، کارم پياده روی و گشت و گذار در در جنگل است و کتاب خواندن در فضای باز و نفس کشيدن در هوای بدون دود و سبک بالای کوه و گهگاه گپ زدن با مردم ساده دل روستاهای اطراف.محليها برايشان عجيب است که اين ميهمان هر ساله را چه چيزی وا می دارد که هياهو را رها کند و با لذت اينگونه از همه چيز دور شود.برايشان توضيح میدهم که در جايي که من از آن مي آيم همه چيز هست و فقط يک چيز ناياب است.آرامش...ا
3 comments:
من در حد مرگ مدرنیزه گی رو دوس دارم و هیچ گاه ممکن نیست یه همچین مکانی بتونه به من آرامش بده !
خاک تو سرم ؟؟
هستمش منتها برای یک مدت کوتاه
آرامش سخت به دست میآد. ولی من هم مثل خیلیها به سختی چسبیدم به مدرنیسم
Post a Comment