Sunday, August 30, 2009

خانم رئيس جمهور

صبح موقع صبحانه تلويزيون را روشن می کنم و خانم رئيس جمهور را می بينم که گزارش هفته گذشته کاریش را در "گفتگوی هفتگی رئيس جمهور" مطرح می کند...!ا


پ ن : يک طوفان هوای تازه - گفتگوی ويژه با مسيح علي نژاد- باعث شد تمام قد به احترام زنان و دختران اين مرز و بوم بايستم

Thursday, August 27, 2009

يک خيالپردازی از نوع حسرت

همچين که آدرس فيس بوک را در قسمت ادرس بار وارد می کنم به سرعت باد صفحه باز می شود و با فايلهای يوتيوب و کامنت گذاری برای اين و آن لحظات خوشی را می گذرانم ...!ا

پ ن :امان از بی ای دی اس الی !ا

Saturday, August 22, 2009

آپارتمان

متراژش کم است.حدود 60 متر.طبقه نهم يک برج.از در که وارد می شود اولين چيزی که جلب توجه می کند سبزی ميز بيلياردی است که جلو سکوی اپن آشپزخانه قرار گرفته.کنار سکوی اپن يک بار کوچک چوبی تعبيه شده که ليوانهای پايه دار بلوری و بطريهای رنگارنگ را در خود جا داده است.کف ، سراميک سفيد است و ديوارها پر شده از تابلوهای نقاشی و عکسهای هنری سياه و سفيد.آن طرف تر جايي که سالن خانه را تشکيل می دهد يک کاناپه بزرگ تخت شو با رويه مخمل سفيد و دو بالش بزرگ قرمز جگری و دو کاناپه تک نفره از همين ست دور يک ميز کوچک روبروی تلويزيون ال سی دی روی ديوار چيده شده.غير از چراغ سقفی آويزان روی ميز بيليارد و يک لوستر کوچک روی ست مبلمان روشنايي خانه را آباژورهای رنگارنگ و شمعهايي تامين می کنند که اينجا و آنجا پخش شده اند و فضای سنگينی را ايجاد می کنند.شمعها را روشن می کنم.ليوانی را بر می دارم و از يخ دان دو قطعه يخ داخلش می اندازم و کمی پرش می کنم.سی دی را که داخل دستگاه می گذارم صدای موزيک از باندهایي که در ديوارها تعبيه شده بلند می شود.روی کاناپه می نشينم و سرم را به پشتی تکيه می دهم و در آرامش آهنگ غرق می شوم...ا

Wednesday, August 19, 2009

دو دقيقه خارج از خيالپردازی

هر قدر هم که بخواهی خودت را به آن راه (همان کوچه علی چپ معروف ) بزنی که اوضاع عادی است و ديگر همه چيز تمام شد نمی شود.هنوز هر لحظه خبری می رسد.يکی دردناک ، يکی اميدوار کننده و يکی نا اميد کننده.اما آنچه که به قول صبح نويس مسلم است شرايط به حالت عادی بر نگشته .اينها را نوشتم تا بگويم وقتی تمام وجودت را زشتيها و زيباييهای اين روزها پر کرده طبيعی است که خيالپردازيهايت هم از همان آب و رنگ باشد.با اين توصيف من خيالپرداز هنوز يک چيز را نمی توانم درک کنم.اينکه يک روز کسی اس ام اسی برايم فرستد و وقتی جواب نمی دهی تا بلکه متنبه شود باز هم تکرار می کند و تکرار و تکرار و بعد که زنگ می زنی و برايش توضيح می دهی که چرا نبايد اس ام اس بفرستد ، چرا بايد تلوزيون دروغپرداز را تحريم کند ، چرا و چرا و چرا... لبخندی به پهنای صورتش می نشيند و می گويد : آخه عادت کردم! يا خب پول زنگ زدن از اس ام اس بيشتر ميشه !، يا خب آدم نمی دونه طرفش تو چه موقعيتیه شايد نشه زنگ زد الان بهش! يا بدتر از آن : آخه من فقط به فلان جنس ، فلان خوراکی ، فلان وسيله که تو تلويزيون تبليغ ميشه عادت دارم!!!نمی دانم .شايد هم من زيادی سخت گيرم.اما به نظرم اين قبيل کارها حداقل کارهايي است که ما بايد به آن متعهد باشيم.شرايط ما شرايط عادی نيست.اين را بايد روزی هزار بار به خودمان گوشزد کنيم.ما در حال نبرديم.

Friday, August 14, 2009

ببخش


روزنامه را روی ميز پرتاب می کند و در حاليکه می شود خشم را از چشمانش خواند برای خودش مقداری آب در ليوان می ريزد.هميشه اين ظرافتها همراهش هست.اگر من بودم در اين شرايط صد در صد بطری را سر می کشيدم!آب را که می نوشد می گويد : "اسناد جديدی رو که منتشر شده ديدی؟"آرام بلند می شوم و به طرفش می روم.دستش را می گيرم و هدايتش می کنم تا مبل بنشيند.می گويد :"آخه...آخه چطور يک انسان می تونه همچين کارايي با يه انسان ديگه بکنه؟"روزنامه را بر می دارم و کنارش می نشينم.تيترها را نگاه می کنم : "افشای ابعاد تازه ای از جنايات شکنجه گاهها" ، "دادگاه عوامل قتل و شکنجه برگزار شد" ، سوگند رئيس جمهور :"اين سرزمين همچون تاريخ پر افتخارش مبداً حقوق بشر خواهد بود"می گويم :"ديگه بايد فراموش کنيم.بايد ببخشيم.بايد..." توی حرفم می پرد :" ببخشيم؟!مگه ميشه؟ بخون ببين چه بلاهايي سر جوونا مياوردن تو زندان" بلند می شوم و کتاب "اسکاول شين" را که هميشه جايي دم دست است می آورم و از صفحه ای برايش می خوانم :" برای دشمن خود برکت بطلبيد تا او را خلع سلاح کنيد!" ناگهان مثل اينکه آبی بر آتش بريزی آرام می شود.کتاب را از دستم می گيرد ، سرش را روی شانه ام می گذارد و مشغول خواندن می شود.دوباره نگاهی به روزنامه می اندازم :"در مجلس نمايندگان تصويب شد : مطبوعات و تلويزيونهای خصوصی در انتشار مطالب آزادند" به او نگاه می کنم که حالا سرگرم دوباره خوانی کتاب است.

Monday, August 10, 2009

تازه وارد

ليوان بلوری پايه داری را که حالا رنگ قرمز محتوياتش فروکش کرده روی ميز می گذارم و پايه باريکش را ميان انگشتان گرفته و در حاليکه به آن خيره شده ام کمی آنرا می چرخانم.هميشه برايم سوال بوده که اين رستورانها با روميزيهای سفيدی که لک های غذا و نوشيدنی مشتريان بی خيالی مثل من روی آنها افتاده چه می کنند که هميشه اينقدر روميزي ها براق و سفيدند! سايه ای را روی ميز احساس می کنم .آرام سرم را بالا می اورم و به بانويي که در يک لباس شب زيبا تاسب اندامش را به رخ بيننده می کشد نگاه می کنم.دختر لبخندی بر لب دارد و کتابی را ميان دستانش به سينه می فشرد.نشانه خوبی است .در اين بازار بی تفاوتی و سطحی نگری.از جا بلند می شوم و با تازه وارد دست می دهم .مثل جنتلمن ها صندلی روبرو را از پشت ميز کنار می کشم تا راحت بنشيند.در حاليکه روی صندلی خودم می نشينم به گارسون اشاره می کنم تا ليوانها راپر کند و خودم را آماده می کنم برای يک شب لذت بخش و يک مکالمه طولانی...ا

Sunday, August 9, 2009

مرد ديوانه

روبروی در ساختمان وزارتخانه که می رسم مردی را می بينم که يک چهارپايه زير پايش گذاشته و طوری که انگار برای جمعيتی عظيم سخنرانی می کند با هيجان زيادی بالا و پايين سيستم را به هم می بافد.دو - سه نفری هم پاي صحبتهايش می ايستند و وقتی ميبينند حرفهايش صد من يک غاز است راه خود را می گيرند و می روند.مامور پليسی که ظاهراً برقرای امنيت اين محله امروز به عهده اوست آن اطراف می پلکد.هنوز هم مرد نا راضی مشغول بد و بيراه گفتن به سيستم است.پليس نزديک او می شود ، نگاهش می کند و بعد گويي نا سزاهای او را نمی شنود با خونسردی و بی تفاوتی راه خود را می گيرد و می رود.مرد روی چهارپايه ده دقيقه ای فحشهايش را می دهد و بعد از چهارپايه پايين می آيد.چهارپايه اش را زير بغل می گيرد و می رود.مرد پليس آن طرف تر دست پير زنی را گرفته و او را کمک می کند تا از خيابان رد شود.به خودم می آيم و نگاهی به ساعتم می اندازم.هنوز پنج دقيقه ای تا شروع جلسه مانده است.وارد ساختمان می شوم و مرد معترض ،پليس ، آن پيرزن و دو سه نفر شنونده آن مرد را پشت سر می گذارم و در دل می گويم : چقدر هوا دلپسند شده است!ا

Friday, August 7, 2009

ندای سبز


پشت اينترنت نشسته ام و عکسهای مراسم امروز را می بیينم.يادبود شهدای آزادی.ستونی سر به آسمان برافراشته مانند فرياد تمام کسانی که اين روز را به ما هديه دادند.از زير ستون نور سبزی تا به آسمان پرواز می کند.می گویند اين طرح مشترکی از زوج هنرمندی است که خواسته اند به اين وسيله دين خود را به آزادگان ادا کرده باشند.هر چه باشد اين زوج نقش مهمی در تمام اين روزها داشته اند.اسم بنا را گذاشته اند بنای "ندای سبز"از آن طرف صدای تلوزيون را می شنوم که گوينده می گويد قرار است مراسم سوگند رئيس دولت جديد در محل همين بنا با حضور ميليونها نفر برگزار شود.می گويد برآوردها نشان می دهد که اين مراسم با مراسم سوگند رئيس جمهور ايالات متحده برابری خواهد کرد.اين را که می شنوم چشمانم را خيره به آن ستون سبز سربرافراشته می دوزم و ناخود آگاه سرم را بالا می کشم و مثل اينکه باد کرده باشم نشئگی غروری عجيب وجودم را پر می کند...ا

Thursday, August 6, 2009

معامله


گره کراواتم را سفت می کنم و نگاهی در آينه به خودم می اندازم.هميشه اين رنگ کت و شلوار را دوست داشته ام.به آدم احساس قدرت می دهد.کت و شلوار سرمه ای تيره با پيراهن سفيد آهار خورده و کراوات طرح دار قرمز.ادوکلن محبوبم را که بوی سرد اما قوی دارد بو می کشم و شيشه اش را با فاصله از خودم می گيرم و اسپری می کنم.يک ، دو ، سه ، چهار...پوست صورت تازه تراشيده به خاطر الکل ادوکلن به طرز خوشايندی می سوزد.از پشت در صدا می کنند : "از شرکت تماس گرفتند گفتند جلسه راس ساعت 9 شروع می شود." امروز معامله بزرگی در پیش داريم.می گويم با آنها تماس بگيرد و بگويد گزارش نهايي ساعت 8 روی ميز من باشد.امروز هم پيروزی با من است...ا


Wednesday, August 5, 2009

اين دختران معصوم


صبح است.پشت شيشه پنجره کافه ای رو صندلی چوبی لهستانی نشسته ام و پاهايم را به هره پنجره قلاب کرده ام.سيگارم را که می کشم با هر پک ، جرعه ای از قهوه ترکم را می نوشم که تلخی آن تلخی سيگار را بپوشاند.از پشت پنجره مردم را می بينم که شاد و آزاد دارند می روند تا به کارشان برسند.با خودم می گويم :"اين دختران چقدر در اين لباسهای آزاد ، معصومند"! و ناخودآگاه لبخندی بر لبانم می نشيند و وجودم از شادی پر می شود.

Tuesday, August 4, 2009

تجسم همه چيز است


در کتاب راز جمله ای بود که تمام حرف کتاب در آن خلاصه می شود :"تجسم همه چيز است".اينجا تصاوير ذهنی مرا منتش خواهد کرد.کوتاه و ساده.اينکه اين تصاوير از کجا می ایند ؟ نمی دانم! و اينکه انتشار آنها چه نفعی دارد؟ باز هم نمی دانم.اما از يک چيز مطمئنم.گاهی اين تصاوير آنقدر خيال انگيزند که دوست دارم حتی با نوشتن هم که شده به انها تجسم ببخشم.اين کار را قبلاً هم کرده بودم.اما نه منسجم و به اين شکل.به نظرم اين وبلاگ حداقل جايي خواهد بود برای آرامش فکری خودم.ای کاش برای خواننده هم چنين حسی داشته باشد...ا