Saturday, January 16, 2010

روزهاي عاشقي




در زندگي روزهايي هست که آدميزاد دلش مي خواهد "من" بودن را تمام کند و در عوض "ما" باشد و اين وسط يک چيزهايي مثل اين فتيله قضيه را هم بالا مي کشد و خلاصه قل قلي راه ميفتد که اگر دير بجنبي مي بيني قضيه سر رفته و کلي خرابکاري به بار آورده.در مورد بنده اجالتن اين اتفاق افتاده و خلاصه "آن حس نبايد" بايد شده و من مانده ام و اين عکس دو نفره که مي بينيد و همان آهنگي که گفتم و ساعت 12 شب و به قل قل افتادن حس رومنس.حالا اين وقت شب چه دارويي درمان مي کند اين درد بي درمان را (که درد عشق است و جگر سوز دوايي دارد!) نمي دانم.از همه بدتر اينست که نداني اساسن مفعول فعل عاشق شدنت کدام موجود خوشبختي است.آن وقت است که ديگر درمان درد محال نشود حداقل به شدت مشکل است.خدا نصيب گرگ بيابان نکند.اين پنگوئن ها با اين لباسهاي رسمي که ديگر به جاي خود!ا
پ ن 1: آني که بالا اشاره کردم آهنگي است به نام "همه چي آرومه" از حميد طالب زاده که بر خلاف اسمش آرامش را از بني آدم سلب مي کنه نصف شبي.اما واقعن آهنگ قشنگيه حالا بماند که ما عشقولکمون گرفته تقصير ، تقصير آهنگ نيست.در اين وان افسا که همه جا صحبت از تاريکي و سياهي و نفرته آهنگهايي مثل اين حکم کيميا رو داره.توصيه مي کنم گوش کنيد آن هم با گوشي در گوش و چشمان بسته!ا
پ ن 2 : خدا رحمت کنه صادق هدايت رو با اون جمله معروف : "در زندگي دردهايي هست که مثل خوره ..." که توي کتاب بوف کورش آورد و نجاتي شد براي تمام لحظاتي که جو نويسندگي برت ميداره و هنري ميشي.يک در زندکي فلاني هست ميذاري اول جمله و خلاص.

Wednesday, January 13, 2010

سفر 1






تصوير ذهني شماره 18

از پنجره که پايين را نگاه مي کني هيچ اثري از آن همه دلگيري و سياهي و پليدي نيست.زمينهاي سبز و خاکي و دريا ها و رودخانه هايي است که گهگاه لايه اي از ابر سپيد با رنگ آنها ترکيب شده است.هر چه که هواپيما بالاتر مي رود از حس نفرتم به زشتيهايي که در اين خاک تجربه کرده بودم کم مي شود و جايش را مي دهد به نوعي وابستگي و احساس تملک و به دنبالش حسي از جنس دلتنگي.اين همان احساسي است که از همان روزي که تصميمم را گرفتم که سفر کنم منتظرش بودم و حالا مثل ميزباني که منتظر مهمانش بوده در ذهنم را باز مي کنم و مي گذارم تا مهمان تازه وارد حسابي در خانه ذهنم احساس راحتي کند.مي دانم اين مهمان از جنس مهمانهاي ديد و بازديد نوروز است که سالي يک بار به آدم سر مي زنند و حرفي براي گفتن ندارند به جز خوب شدن وضعيت مترو و پادرد زري خانم و بازنشسته شدن عباس آقا که هم گوينده و هم شنونده خوب مي دانند که همه اين حرفها از سر نداشتن حرف است و براي شکستن فضاي سنگين سکوت ناشي از غريبگي!مهمان ذهنم به تمام سوراخ سنبه هاي خاطراتم سرک مي کشد و وقتي خسته مي شود کم کم بساطش را جمع مي کند که برود .مي دانم تا من و سنت ديد و بازديد نوروز پا بر جا هستيم اين مهمان باز هم سال ديگر يا شايد کمي زودتر يا ديرتر بر مي گردد و باز هم مي خواهد از خوب شدن مترو برايم تعريف کند!ا
مهمان غريبه که زحمت را کم مي کند مي توانم بر گردم!نگاهم را از پنجره مي کنم و دکمه مهماندار را فشار مي دهم و براي خودمان يک نوشيدني سفارش مي دهم.سرم را به پشتي تکيه مي دهم.گوشي را روي گوشهايم مي گذارم و به موزيکي که دارد پخش مي شود گوش مي دهم و ذهنم را پرواز مي دهم به دنيايي که قرار است آينده مان باشد.آينده اي که مي دانم روشن است و همين حس لبخندي را روي صورتم مي نشاند...ا 

Friday, January 8, 2010

چی فکر می کنم یا اينها از کجا ميان؟!ا

امشب بحث از ديدن دخترکی که عقب ماندگی ذهنی داشت به وجود یا عدم وجود آفریننده و بعد از اون به وجود یا عدم وجود زندگی بعد از پایان زندگی فعلی کشید و از اونجا رفت به اینکه بعضیها از زندگیشون حداکثر استفاده را می کنند و ما فقط تک بعدی زندگی کردیم و از اونجا هم به این نتیجه گیری از طرف من که چون برای جبران کم کاریهای گذشته لازمه که سالهای زیادی زندگی کنیم تا بتونیم بگیم وظیفه خودمون رو در این زندگی انجام دادیم ، لازمه که عادتهای مضر به سلامتی ! رو ترک کنیم و این شد مقدمه بحثی طولانی درباره اینکه از زندگی چی می خوايم و اساسن دنبال چی می گردیم توی زندگی.حالا بماند که در نهایت به این نتیجه رسیدیم که فرق زیادی هست بین طرز فکر من و دوست هم مباحثه ایم اما همه این صحبتها بهانه ای شد که بعد از مدتی طولانی سری به اینجا بزنم و در چند جمله کوتاه دیدگاهی که منجر به تصورات ذهنی از قبیل چیزهایی که دیدید میشن رو بنویسم تا شاید راحت تر بشه اونها رو درک کرد
اما تئوری من درباره هدف از زندگی و در حقیقت هدف از خلقت انسان،در حقیقت برداشتی از گاتهای زرتشته که البته به نحوی در سایر ادیان و سایر مکاتب فکری هم این دیدگاه مشترکه .از نظر من انسان آفریده شد تاعاملی باشه برای پیشرفت و آبادانی دنیا و در نهایت رسیدن همگانی به بالاترین کمال.به قول معروف و به یاد دکتر قمشه ای :حرکت از وحدت به کثرت و از کثرت به وحدت( درباره اینکه چه لزومی برای چنین حرکتی وجود داشته نظری ندارم )
بنابراین اگر انسان به درجه ای برسه که بتونه چنین نقشی رو ایفا کنه به نظرم به رضایت کافی از زندگی خودش می رسه.ظاهر قضیه در مورد زندگی افراد موفق (امثال بیل گیتس و ...)چنین چیزی رو نشون میده.اما من در مورد خودم به این نتیجه رسیدم که برای رسیدن به جایگاهی که بتونم چنین نقشی رو داشته باشم باید به سطح مشخصی از دارایی برسم .بنابراین میشه فهمید که تصورات ذهنی من چرا در جهتیه که گاهن تجمل گرایی به نظر میاد.تمام اون چيزی رو که برای آينده تصور می کنيم قرار داشتن در چنين جايگاهيه.موقعيتی که بتونم قدمی بردارم برای ساختن دنیايي بهتر برای همه و نه فقط برای خودم
هر از چند گاهی اينها رو برای خودم تکرار می کنم تا یادم نره مسيرم چيه و هدفم کجاست.شاید نوشتنش اینجا ذهن چند نفر دیگه رو هم درگیر کنه...ا