Friday, August 14, 2009

ببخش


روزنامه را روی ميز پرتاب می کند و در حاليکه می شود خشم را از چشمانش خواند برای خودش مقداری آب در ليوان می ريزد.هميشه اين ظرافتها همراهش هست.اگر من بودم در اين شرايط صد در صد بطری را سر می کشيدم!آب را که می نوشد می گويد : "اسناد جديدی رو که منتشر شده ديدی؟"آرام بلند می شوم و به طرفش می روم.دستش را می گيرم و هدايتش می کنم تا مبل بنشيند.می گويد :"آخه...آخه چطور يک انسان می تونه همچين کارايي با يه انسان ديگه بکنه؟"روزنامه را بر می دارم و کنارش می نشينم.تيترها را نگاه می کنم : "افشای ابعاد تازه ای از جنايات شکنجه گاهها" ، "دادگاه عوامل قتل و شکنجه برگزار شد" ، سوگند رئيس جمهور :"اين سرزمين همچون تاريخ پر افتخارش مبداً حقوق بشر خواهد بود"می گويم :"ديگه بايد فراموش کنيم.بايد ببخشيم.بايد..." توی حرفم می پرد :" ببخشيم؟!مگه ميشه؟ بخون ببين چه بلاهايي سر جوونا مياوردن تو زندان" بلند می شوم و کتاب "اسکاول شين" را که هميشه جايي دم دست است می آورم و از صفحه ای برايش می خوانم :" برای دشمن خود برکت بطلبيد تا او را خلع سلاح کنيد!" ناگهان مثل اينکه آبی بر آتش بريزی آرام می شود.کتاب را از دستم می گيرد ، سرش را روی شانه ام می گذارد و مشغول خواندن می شود.دوباره نگاهی به روزنامه می اندازم :"در مجلس نمايندگان تصويب شد : مطبوعات و تلويزيونهای خصوصی در انتشار مطالب آزادند" به او نگاه می کنم که حالا سرگرم دوباره خوانی کتاب است.

1 comment:

Anonymous said...

مثکه واقعا زن می خای هاااا