Sunday, November 6, 2011

دنیا جای بهتری می شد اگر بیشتر می خواندیم

دفتر چه ام را از جیبم در میاورم و نگاهی به برنامه های امروز می اندازم. هنوز هم برای نوشتن برنامه های روزانه شیوه سنتی کاغذ و قلم را ترجیح میدهم به دستگاههای الکترونیکی رنگارنگ. در دسترس تر است و مورد اطمینان تر. امروز قرار ملاقاتی دارم با مدیر موسسه خیریه .از او خواسته ام به دفترم بیاید تا ایده جدیدم را با او مطرح کنم.می خواهم قسمت اعظم فعالیتهای موسسه را متمرکز کنم روی گسترش کتابخوانی. اسم طرحم را گذاشته ام هر هفته یک کتاب.کتابها را خودمان بین بچه های 13 تا 23 سال توضیع می کنیم و از آنها می خواهیم در یک هفته کتابشان را تمام کنند و خلاصه ای از آن بنویسند. هر کس تا ده هفته در این طرح حضور داشته باشد و خلاصه هایش را به دفتر موسسه ارسال کند یک تبلت با یک کتابخانه دیجیتال پربار جایزه خواهد گرفت و اگر بتواند دو نفر را به این طرح اضافه کند تبلت به لپ تاپ تبدیل خواهد شد. نمی دانم البته طرح نا پخته ام تا چه اندازه اجرایی است اما روی قسمت کتابخوانی اش اصرار دارم. در خیال خودم مشغول تجسم انبوه بچه هایی هستم که مشغول مطالعه اند که راننده در را برایم باز می کند. تشکر می کنم و پیاده که می شوم چکی را در دستانش می گذارم : این هم جایزه شاگرد اولی پسرت....ا

Saturday, May 14, 2011

وقتی شروع کردم اینجا بنویسم سرشار بودم از خیالپردازیها.می دانستم که کلام معجزه می کند و خیالپردازی یک هدیه است.احساس می کردم خیالپردازیهایم شاید بتواند به درد دیگران هم بخورد.اما موضوع این است که زندگی همیشه خیالپردازی نیست.گاهی به شدت واقعی است.به شدت ! دوست ندارم اینجا را که به نیت این زیباییهای خیالپردازانه آغازش کردم آلوده کنم با این واقعی بودنها.فکر می کنم بد نیست اینجا همینطور بماند با همین خیالپردازیها.شاید روزی که از کمتر واقعی بودم باز هم اینجا به روز شود.ولی تا آن موقع....ا

Sunday, January 23, 2011

معجزه آمد.همیشه می آید.باور کنیم

Sunday, September 19, 2010

فقط یک معجزه

این روزها هیچ چیز سر جای خودش نیست.هیچ چیز. و دقیقن در چنین مواقعی است که باید گفت : خدایا.خدایاااااااا...فقط یک معجزه!ا

Thursday, April 22, 2010

همراهان برابر



با کت و دامن مشکي و پيراهن سفيد هم جذاب بود و هم استوار به نظر مي رسيد.با شور و هيجاني که مختص حرف زدن خانمهاست داشت جلسه امروزش را با مديرعامل يک شرکت بزرگ تجاري که از قضا يکي از دوستان من بود و در مديريت و توانئيش در مذاکره شکي نداشتم برايم تعريف مي کرد.از قبل مي دانستم که چگونه آن دوست را بازنده مذاکره کرده بود و يک قرارداد بزرگ و پر سود به نفع شرکت بسته بود اما شنيدن توضيحات همراه با هيجان و صميميت و در عين حال حاکي از پختگي و توانايي او ، لذتي بود که به هر چيز ديگري ترجيحش مي دادم.لذتي ناشي از غرور داشتن چنين همراهي که آگاهي و استواريش و حضور هميشگي اش در اجتماع به هيچ مردي اجازه نمي داد حتي براي يک لحظه تفکري غير از برابري زن و مرد در ذهنش راه دهد...‏

Sunday, April 18, 2010

زنانگي و مردانگي

يعني اين دخترهايي که مي گن :"سربازي واسه مرد لازمه"! مثل اينه که من بگم" درد پريود و اعصاب خورديش واسه زنا لازمه" ! بهتر نيست وقتي درک درستي از چيزي نداريم درباره اش حرف نزنيم؟!‏ها؟

Tuesday, April 6, 2010

who cares me?



I care every one.
I help every one.
I need to be cared.
no one helps me.
no one cares me.
I try to help myself !
and then...
I care every one...
I help every one...
*picture from "http://weheartit.com/"