تصوير ذهنی شماره 11
توی بالکن روی صندلی چوبی - از اينها که مثل نانو جلو و عقب می روند- نشسته ام و به درختان سرو روبرو نگاه می کنم.سعی می کنم حرکت صندلی را با رقص نور طبيعی و وهم انگيز انعکاس نور شب در آب لرزان استخر جلو ساختمان هماهنگ کنم.ساختمان دو طبقه که استراحتگاه آخر هفتههاست وسط مزرعه ای واقع شده که يک رديف سرو بلند و ديواری از شمشادهای سبز محوطه آنرا از مزرعه جدا می کند.با خود قرار گذاشتهام هميشه تعطيلات آخر هفته را در اين ساختمان بگذرانم تا فرصتی داشته باشم برای آرامش و فکر کردن.فکر کردن تنها بخشی از زندگی است که حاضر نيستم به هيچ عنوان وقت آنرا به بخشهای ديگر صدقه بدهم.
2 comments:
ولی متاسفانه من هرگز نتونستم توی مزرعه آرامش ببینم...
و اینکه می خواستم اعتراف کنم ، نفر اول
e
لینکدونی بودن ، خیلی کیف داره !
ممنون...
اون موقعی که بابام تو ماشين نوار مرضيه میذاشت و کلی باهاش حال میکرد هيچوقت فکر نمی کردم یه روزی ممکنه من هم از يه همچين آهنگی خوشم بياد.اما الان خوشم مياد.آرامش مزرعه هم يه چيزيه تو همين مايه ها
Post a Comment