Monday, November 2, 2009

همخونه

تصوير ذهنی شماره 15
از دانشگاه ميام خونه و بساط قهوه رو آماده می کنم.روی مبل ولو میشم و پاهام رو روی زيرپايي چرمی تپل زرد رنگ مخصوص خودم میندازم و یه کتاب میگیرم جلوم و چرت زنان منتظر میشم تا بقیه بچه ها هم از سر کار و درس برگردند.فردا شنبه است و تعطیل .واسه همین امشب رو می تونیم تا دم دمای صبح بیدار بمونیم و پوکر بازی کنیم.بچه ها دونه دونه میان خونه.برق تعطیلی رو توی چشای تک تکشون میشه خوند.به بساط قهوه نگاه می کنن و هرکسی یه جوری شروع میکنه به تیکه انداختن .چون این اولین باریه که یکی داوطلبانه واسه همه بساط رو آماده کرده...ا